قسمت یازدهم رمان گروگان گیری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت یازدهم رمان گروگان گیری
شنبه 3 فروردين 1392 ساعت 1:11 | بازدید : 4587 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )

شمیم :چی شده نفسی؟باربد چی گفت؟
نیما:ببخشید دخالت میکنم ولی باربد کیه؟
آرام:دوست نفسه.می خوان ازدواج کنن.قراره بعد از برگشتن مادرو پدرامون بیاد خواستگاریه نفس ولی نمیدونم الان چی به نفس گفته.
شمیم:نفس آروم باش.نفس با تو حرف میزنما....بگو چی شده؟این پسره بی شعور چی بهت گفت؟نفس.....
شمیم عصبانی شد داد زد:نفس این آشغال چی گفت؟
ناگهان نفس با شدت بیشتری زد زیر گریه.شمیم جا خورد.آرام به سمت نفس رفت . سر او را در آغوش گرفت و رو به شمیم اشاره کرد که برود و یک لیوان آب بیاورد.شمیم بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب برگشت.لیوان را به سمت آرام گرفت.آرام لیوان را گرفت و به نفس گفت:نفس...نفسی...بیا یه خورده آب بخور.نفس....نفس....
نفس فقط گریه می کرد و هیچ نمی گفت.
آرام گفت:حداقل بلند شو بریم تو اتاقت بخواب بلکه بهتر بشی.
نفس حرکتی نکرد.آرام رو به شمیم گفت:بیا کمک کن ببریمش تو اتاق.
شمیم دست نفس را که روی صورتش بود گرفت تا روی شونه اش بگذارد و نفس را بلند کند اما نفس دستش را می کشید و دوباره روی صورتش می گذاشت.
شمیم که سعی داشت آرامش خود را حفظ کند با لحن نسبتا مهربانی گفت:نفس جان چرا این طوری می کنی؟بذار ببریمت تو اتاق.
نفس هیچ حرکتی نکرد.نیما به سمت آنها رفت و گفت:یه لحظه اجازه بدید.
به سمت نفس رفت و او را روی دست بلند کرد.همه با تعجب به او نگاه می کردند.نفس تو بغل نیما هق هق می کرد.نیما به سمت اتاق رفت و او را آرام روی تخت خواباند و پتو را رویش کشید و بیرون رفت.
آرام به سمت اتاق رفت و داخل شد و در را بست.پسرا و شمیم روی مبل ولو شدند.شمیم عصبانی بود.بلند شد و به سمت گوشی نفس رفت و تکه هایش را جمع کرد.سیم کارت نفس را برداشت.تکه های گوشی را در سطل زباله ریخت و سیم کارت نفس را در گوشی خود گذاشت و شماره باربد را گرفت.با صدای شمیم پسرا به سمت او برگشتند.
شمیم:الو...عوضی چی به نفس گفتی که این جوری گریه میکنه؟
شمیم:خفه شو فقط جوابمو بده.
شمیم:اینقدر حالش بد هست که نتونه بگه.
شمیم:عوضی بگو تا یه کاری براش بکنیم.
شمیم با حرفی که باربد زد از خشم سرخ شد و گوشی را قطع کرد و پرت کرد رو اپن.به سمت اتاق نفس رفت و آرام را بیرون کشید و درو بست.
آرام:چته شمیم؟ چرا اینطوری می کنی؟
شمیم:آرام فقط خفه شو....فهمیدم پسره عوضی چی بهش گفته.آشغال...
آرام:چی میگی؟از کجا فهمیدی؟چی گفته؟
شمیم:بیا بشین براتون بگم....
هر دو روبه روی پسرا نشستند.آرشام گفت:شمیم خانوم چی به نفس خانوم گفته که این طوری شده؟
شمیم پوزخندی زد و گفت:خیلی دوست دارین بدونین ه*م *ج*ن*س*ت*و*ن چی گفته؟الان میگم.
با صدای بلند و عصبی گفت:آشغال عوضی گفته از دستت خسته شدم....چرا حالا که مادر و پدرت نیستن نمیای خونم تا .........
سکوت کرد.همه منظورشو فهمیدن.
ادامه داد:گفته این دوستی تمومه.پسره ه*و*س*ب*ا*ز*عوضی.
پسرا عصبی شدند.به غیرتشون برخورده بود.آدم اینقدرآشغال!!!!!!!!
نیما به سمت در حیاط رفت و شمیم و آرام به سمت اتاق نفس تا دلداریش بدهند.آخه نفس خیلی باربد رو دوست داشت.اگه می دونست اینقدر عوضیه هرگز بهش دل نمی بست.
آرشام بلند شد و شروع کرد به قدم زدن.شهنام حرص می خورد.پایش را محکم به زمین میزد.
*********
چند روز بود که نفس از اتاق بیرون نمی اومد.هر دفعه پدرش یا مادرش تماس می گرفتند شمیم یا آرام می گفتند :خوابه،دستشوئیه و.....هزار جور دروغ می گفتند و قطع می کردند.همین طور ساکت تو سالن نشسته بودند که صدای آهنگی از اتاق نفس اومد.
(آهنگ قرار نبود از علیرضا طلیسچی خیلی قشنگه حتما گوش کنید.لینک دانلودشو تو پست بعدی میذارم .همراه متن گوش کنید)
نمیدونم چی شد که اینجوری شد
نمیدونم چند روزه نیستی پیشم
اینا رو میگم که فقط بدونی
دارم یواش یواش دیوونه میشم
تا کی به عشق دیدن دوبارت
تو کوچه ها خسته بشم بمیرم
تا کی باید دنبال تو بگردم
از کی باید سراغتو بگیرم
از کی باید سراغتو بگیرم
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هرچی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آرزوم شه
قرار نبود که این جوری تموم شه
یادت میاد ثانیه های آخر
گفتی میرم اما میام به زودی
چشمامو بستم نبینی اشکمو
چشمامو وا کردمو رفته بودی
چشمامو وا کردمو رفته بودی
قرار نبود منتظرت بمونم
قرار نبود بری و بر نگردی
از اولش کنار من نبودی
آخرشم کار خودت رو کردی
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آرزوم شه
قرار نبود که این جوری تموم شه


ادامه دارد...........



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
m-s-m در تاریخ : 1392/1/3/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
m-s-m در تاریخ : 1392/1/3/6 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
رها در تاریخ : 1392/1/3/6 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: